◄╫ عشقي نا فرجام ╫►

◄╫ عشقي نا فرجام ╫►

گيسوی سياهت چه شب بی سحری بود … چشم تو عجب قاصدک بد خبری بود ... گفتم که به عشق تو شوم زنده دريغا … تابوت مرا عشق تو ميخ دگری بود…

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


◄╫ عشقی گناه آلوده ..!!!╫►

 

باز بی خوابی چون لباسی تنگ بر تنم نشسته است.دیر وقت است و من مبهوت بی پروایی سقفی گشته ام که سالهاست مرا به تمسخر مینگرد.

دل به سکوت این نیمه شب داده ام ودر تنهایی خود غوطه ورم. سکوت را جرعه جرعه می نوشم تا گیج و مست شوم.

به گذشته مینگرم! به آن جایی که همیشه انگشت کنایه اش سوی من نشانه است. به آن روزگاران که صداقت را مقدس میشمردم و گران گران بهایش میپرداختم.به آنجا  که دستان تعهد هنوز سست و لغزان نگشته بود و چشمان مهربانی, گشاده ام  مینگریست.آن روزگارانی  که هنوز سایه های تردید بر دیوارهای آشیانه ام نلغزیده بود.سالهایی که شوقی سرشار برای گذشتن از سراب داشتم.سراب را گذشتم و درمردابی نافرجام غرق گشتم.هنوز تنهایم همچون گذشتهء خلوتم.

زیر لب آن سیاه نوشتهء قدیمی ام را زمزمه میکنم:

 

"...منم آن کوه غرور

 که به طنازی چشمان هوس

بوسه بر دست جسارت بزند! ..."

 

چه چیزی مرا فریفت؟ چه کسی به اینجایم نشاند؟

چه چیزی آن سترگ راستی را به خلوتگاه عزلت کوچ داد؟

آیا من از گذشته خواهم رمید.

 

عکسی در برابرم لبخند میزند! به من؟ ناشناسی است که نامش مصلوب روزگاران گذشته ام میکند و مرا به جایی -شهری- که دوستش نداشته ام میبرد!

نگاه زلالش آنچنان در من نفوذ میکند که گویی موجی خروشان بر ساحلی خاموش. توفنده می تازد و در من خاموش می شود . سنگین و آرام در برزخی رهایم میکند که برایم سخت بیگانه است.

 

دراین بستر شب عجب آرامشی نهفته است. ساعت چهار بامدادان است و پیکرهء خسته ام هنوز همچون مجسمه ای نخراشیده، بر صندلی خود لمیده است. اینجا زمان ایستاده است. من و سکون هم آغوش ناگفته های همیم!

درد و خستگی است که در رگهایم خروش میزند و استخوانهایم را میفشارد. گلویم سخت فشرده است و سینه ام سخت تر.

 

سکوت محض مرا در برگرفته ست. گهگاه صدای متوالی و موزون قطرات از شیر فرسودهء آب چونان موسیقی حزن آلودی سکوت مرا هم آوا می شود.

 

هوای اتاق تنگم گرفته است و بوی تلخ سیگار همه جا را پر کرده.دهانم تلخ تر. پنجره را میگشایم.


آه! این کلاغهای لعنتی چرا به ساعت قدیم از خواب بیدار میشوند! گویا سرود مرگ مرا نوحه میخوانند.


انتهای کبود آسمان عجب سرخ است! شاید که دیشب خون بسیاران بر زمین ریخته اند! شاید که خون اسطوره های خاطراتم را. دلهای شکسته را شاید به غل کشیده اند!


خسته ام. خسته! چونان جامانده ای به زیر آوار سالها صداقت! پشیمان از کرده ها و ناکرده ها. در تنگنایی فرو مانده و درمانده. چه چیزی مرا بدینسان به کنج پارینه ها بازگرداند؟ عشق؟ آن شراب سرخ و خُماری تلخ؟ 


نه! نه!

من عشقی گناه آلوده می خواهم که رخوت قداست سالیانم را فراموش کنم و آن را ذره ذره دور ریزم  تا جان دهم که عشق مرگ است و من دوباره خواهم مُرد!


آری من خویش را کشته ام. من یک جانیِ گناهکارم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: ◄╫ peyman mofeidfar ╫► تاريخ: چهار شنبه 13 مهر 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

چي بگم به عشقم ؟!! به عشقي كه من عشقش نيستم !! به عشقي كه نميدونه عشق چيه!! به عشقي كه عاشقي رو به مسخره ميگيره !! به عشقي كه ميگه عاشق ها ديوانه اند !! اري ديوانه ام !! اگه ديوانه نبودم عاشق كسي كه عاشقم نيست نمي ماندم !!!! به وبلاگ من خوش امديد نظر يادتون نره دوستان...

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to asmanekaghazi.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com