
راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باش
بیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب
نامهربانت نکن
دیگه طاقت ندارم ، صبرم تمام شده و دیگر
نای اشک ریختن ندارم
ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی
کردی ، رفتی و شکستم
دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ،
دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و
راحتم کردی
نه خودت را میخواهم ، نه خاطره هایت را ، برو که
عشقت را گذاشتم زیر پا
گرچه هنوز برای دلم عزیزی ، گرچه گهگاهی
هوس بودنت را میکنم ، به سراغم نیا که دوباره
دلم را نفرین میکنم
راه خودت را برو ، بی خیال من شو ، نه قلبم به درد
تو میخورد نه احساسم ،اگر بازی را شروع کنم
دوباره میبازم
دیگر عشقت برایم رنگ و رویی ندارد ، آغوشت را
باز نکن که جز هوس لذتی ندارد
نه افسوس گذشته را میخورم ، نه حسرت آینده را ،
دلم میسوزد که چرا قلبم را فدا کردم در این راه
راهی که مال من و تو نبود ، اگر هم خودم
خواستم ، جنس تو از عشق نبود ، اگر عاشقت شدم
اشتباه از قلب ساده ام بود
بعد از اینهمه بی وفایی هایت ، دیگر به دنبال
چه هستی ، با چه زبانی بگویم ، تو آن کسی که
من میخواهم نیستی ، نیستی که دلم را آرام
کنی ، نیستی که در هوای سرد دلتنگی ها
مرا گرم کنی نه دیگر بودنت را نمیخواهم ،
التماس نکن که دیگر نمیمانم!
نظرات شما عزیزان:
|