ماه من ! آنجا که چشمها سخن می گویند کلمات را معنا و مفهومی نیست و آن هنگام که خنجر نگاه از خنجر کلام تیز تر است ،
من و تو را کی مجال گفتگوست ؟دلتنگی ام برای تو وسیع است ماه من ، وسیع و بی پایان .. مثل روزهایی که هنوز ندیده بودمت
و گویی همیشه در انتظارت بودم ! پس بیا ... بیا در خنکای یک عصر دی ماه مانند دو غریبه در کنار هم راه برویم و به سرمای قلبهای
بی عاطفه مان بخندیم وبه چشمهای یکدیگر نگاه نکنیم که از قلبهایمان به هم خیانتکارترند ! بیا ، بیا آن خیابان آشنای قدمهایمان را هی
برویم و برگردیم تا شاید ،شاید در گوشه یا کناری عشقی را پیدا کنیم که در قلبهایمان جوانه نزده محکوم به مرگ شد ...
بیا ، بیا باز هم بخندیم به آنچه نباید می گفتیم و گفتیم و به آنچه باید می گفتیم ا ما نگفتیم تا شاید زشتی غرورمان از چشم یکدیگر پنهان بماند.
بیا ، بیا راهی را که رفته ایم برگردیم ! و آنگاه اگر فرصتی بود سر بر روی شانه های یکدیگر گذاریم
که امن ترین جا برای گریستن است ...
|