چشم هايم دارند وضو ميگيرند.....
بازهم مثل هر شب سجاده گريه را پهن كرده ام تا براي ديدنت دعا كنم
اشك ديگر در چشمانم نيست و جز خونابه......
اسمان چشم هايم سرخ است.....
اسرافيل دلم دارد زمين وزمانم را زيرو رو ميسازد....
دستهايم ...دستهايم .. ل.ل.لرزيدن را ياد گرفته اند...
هيچ وقت اينطور احساس ترس نكرده ام
ترس از بي تو بودن....
ترس از بي تو ماندن.....
صداي قدمهايت مي ايد
اينها فقط در خيال من است
فكر تو چه قيامتي در دلم به پا ميكند.....
نظرات شما عزیزان:
|